سحاب

وبلاگ شخصی میلاد جمیلی

سحاب

وبلاگ شخصی میلاد جمیلی

  • ۰
  • ۰
پیر زندگی مرا در آغوش می کشد

حال مرا از خودم می پرسد

دستانش دستانم را لمس می کند

سرمایش تنم را سرد می کند


با گله و آه می پرسد

آن کودک خسته پشت چراغ می پرسد


همان همیشگی، کافه چی از مشتری بی صدا می پرسد


صدای گلدسته حی علی صلاه می پرسد


اتاق عمل را سراسیمه از نگهبان می پرسد

قطعه خاک شده را از همسایه آرام می پرسد


و چه کسی از من، حال تو را می پرسد؟

و من چه آرام از خودم می پرسم....

  • ۹۴/۰۴/۲۲
  • میلاد جمیلی

نظرات (۲)

  • همین نزدیکی
  • سلام.  خیلی تلخ و سرد مینوسی. دل ادم میگیره
  • زهره صمیمی
  • سلام 
    شروع متن با احساس گیجی همراه است و آدم دقیقا منظورتون رو نمیفهمه البته فکر کنم دلیل شما هم همینه که از اول همه چیز معلوم نباشه
    دور اول خیلی سریع متن رو خواندم و وقتی به اخرش رسیدم تازه احساس کردم نفهمیدم و باید از اول بخوانم
    چون انگار دو جمله آخر همه حرفی هست که میخواستید بزنید
    وقتی برای بار دوم خواندم یکم بیشتر متوجه شدم مخصوصا اشاره ها به کودک و اتاق عمل و... 
    زیباییش برام اونجایی بود که شما درباره کودک پشت چراغ و سوالش هیچی نگفتید اما کامل مفهوم انتقال دادید
    در مجموع واقعا لذت بردم میتونم بگم بیش از ده بار خواندم متن شما رو و خوش به حالتون که میتونید احساسات رو به ادبیات گره بزنید
    موفق باشید